ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

27/4/91

سلام عسلم ،دیگه داری جمله های بلند رو میگی و ومن میخوام یک لیست از حرفهایی رو که میزنی تهیه کنم و برات بنویسم. خانوم خوشگلم روز شنبه صبح من و بابات دیدیم که داری تو خواب سرفه میکنی و تصمیم گرفتیم به اداره بیارمت و بعد بریم دکترت. اومدیم اداره ولی چون هم مریض بودی و هم کم خواب اصلا اخلاقت خوب نبود و هی جیغ میزدی (آبروی من رو بردی!) عسل خانوم یک سری  هم سرناهار آبروریزی کردی که یکی از همکارام به نام آقای کاوه نیا ماکارونی آورده بود و شما جیغ میزدی گذا گذا گذا تا اون بیچاره مجبور شد نصف غذاش رو به شما بده. من هم هی قسم میخوردم به خدا اخلاقش خوبه نمیدونم چرا اینجوری میکنه؟فکر کنم به خاطر مریضیشه ! وای وای وای وای ! ...
27 تير 1391

18/4/91

سلام خانوم خوشگله! دیشب کلی از دستت خندیدیم آخه کارهای بزرگتر از سنت انجام میدی و حرفهای بزرگ بزرگ میزنی و من و بابات کلی قربون صدقت میریم. دیشب داشتی ورزش میکردی ،به من میگفتی بیپرم؟ من هم میگفتم بپر بعد شروع به پریدن میکردی و دوباره و دوباره . یک ورزش دیگه هم میکردی و شروع به دویدن میکردی و یکدفعه میگفتی بیشین و می نشستی و دوباره شروع به دویدن میکردی و به من نگاه میکردی تا من بگم بشین. خلاصه دیشب کلی ما رو سرگرم کرده بودی و کلی از دستت خندیدیم. پری شب به اتفاق عمه آزاده اینها رفتیم خونه عمومحمد و با اونها به پارک پردیسان رفتیم .تو پارک شما از صدای ماشین کنترلی ها میترسیدی و میپریدی بغل من. تا اینکه عموت بردو ماشینها رو نشونت داد بعدش هم ...
18 تير 1391

10/4/91

سلام جیگری ،خوشبحالت که انقدر محبوبی.یکذره هم به خاطرشیرین زبونیهاته. روز پنج شنبه خونه مامانی اینها بودیم آخه مامانی باز هم کمردرد داشت.عمو و زن عمو باهم اومدند و مهدی و ملیکا هم اونجا بودند زن عمو تا اومد شما دویدی و گفتی سلام زن عمو اون هم خوشش اومد و شما رو برد تا بستنی بخرید بعدش هم بعد از مدتی شما رو به پارک برد تا بازی کنی. دیروز هم که خاله اومده بود خونه مامان سارا شما کلی زبون ریختی و اون هم کلی قربون صدقه ات رفت. بعدش هم برد برات بستنی خرید و در این فاصله عمو هم اومد و شما رو به پارک برد و ما هم از این فرصت استفاده کردیم  و همگی به خرید رفتیم و کلی هم برای شما خرید کردیم من جمله من یک کلاه خوشکل برای شما خریدم و خاله هم...
10 تير 1391

7/4/91

سلام جیگر قشنگم ، دیروز اومدم مهد دنبالت . صبر کردم تا شما بازیهات تمام بشه و بعد به خونه بریم. تو این فاصله پدر یکی از بچه ها به نام فاطمه دنبالش اومده بود. ولی چون اون بچه اذیتش کرد ،دخترش رو دعوا کرد و اون شروع به گریه کرد. شما هم داشتی این صحنه رو نگاه میکردی که با پیشنهاد مدیرمهد (خانوم بشارتی) به سمت اون رفتی و شروع به ناز کردن بچه کردی (می گفتی دازی دازی ) و بعد به خونه اومدیم.تو خونه بعد از کلی بازی کردن و غذا خوردن یعنی بعد از گذشت 3-4 ساعت یکدفعه گفتی فاطفه خوام. که من معنیش رو نمی فهمیدم و فکر میکردم که خوردنی یا اسباب بازی خاصی رو میخوای. چندبار تکرار کردی تا من گفتم بریم نشونم بده تا بهت بدم. ولی شما من رو تا جلوی پله ها بردی و...
7 تير 1391

5/4/91

سلام خانم خوشگلم،دیروز با مربیت صحبت کردم و از کارهایی که درمهد انجام میدهید پرسید گفت 2 سوره قرآن رو کارمیکنید (توحید وکوثر).دعای فرج و یک شعر انگلیسی که کامل برای من خوند ولی من یادم نموند. خود شما هم بعضی موقع ها اون رو میخونی و میگی I Love you cp که البته من نمی دونستم چی میگی. یک شعر دیگه هم جدیدا میخونی و میگی آره آره نه نه باشه باشه خوب خوب. فدای زبونت بشم .
5 تير 1391
1